به سلامتى چشمایى که همه بهش چشم
میدوزن اما به هر کس دوخته نمیشه ،
سلامتى دستایى که خالى بودن
رو واسه پر بودن به هرکسى نمى فروشه ،
به سلامتى قلبى که ما توش نیستیم
اما تو هواش پر میزنیم
تو هم شده ای انقلاب زندگی من،
حالا هر چیز در زندگی ام تاریخ دار شده …
قبل از تو ...
بعد از تو ...
روزی هزار بار باید
برای دوستانم توضیح بدهم ،که در دنیای بیرون از شعر هایم
پای هیچ عشقی وسط نیست
باور که نمی کنند
جان تو را قسم می خورم..!
خسته ام...
از صبوری خسته ام...
از فریادهایی كه در گلویم خفه ماند...
از اشك هایی كه قاه قاه خنده شد...

مادرم مرا ببخش...
دردهای بدنم بهانه بود!
کسی رهایم کرده بود که صدای گریه هایم،
اشک هایت را در آورده بود...
تلاش برای زنده کردن یه رابطه ی از دست رفته،
مثل اینه که بخوای یه چای سرد شده رو با ریختن آب جوش گرم کنی...
کم رنگ میشه !!!
هرچقدرم که آب جوش باشه دیگه چایی مزه نداره...
گریان شده دلم
همچون دخترکی لجباز
پا به زمین می کوبد
تـو را میخواهد
فقط "تــــــــــــــــــو" را
وقتی دیر رسیدم و با دیگری دیدمت
فهمیدم گاهی هرگز نرسیدن
بهتر از دیر رسیدن است
خدایا
خواستم بگویم تنهایم
اما نگاه خندانت ، مرا شرمگین کرد
چه کسی بهتر از تــو ؟!
آבمـ ــش ڪَـ ـرבم . . .
بــ ـاتَعــریــف هــ ـاَے مـَ ـטּ شَخصـ ــیت پیــבا ڪَـ ــرב
غـُ ـرورش را مَـבیـ ــوלּ مـَ ـטּ اســت . . .
زیــ ـاב مَغـ ـرور شـُ ـב . . .
زیــ ـاב از פֿـ ـوبـ ـے هـ ـای نـَـבاشـ ــتــﮧ اش بــَ ـرایــش گــُفـ ــتم
بـ ــاور ڪَـ ــرב و مــَ ـرا ڪُـ ـوچَڪ בیـ ـב و َ
رَفتـــ ـــ ــ ـ
פـَــوآسَتــــ جَمــع بـــآشـב ...
ڪـﮧ בور ِ تـُـو وَ تَمــــآمـ ِ شآعـــــرآלּــﮧ هــآ رآ פֿـَـط פֿــوآهـَم ڪشیــــב ...!
اَگــــر بـآ آمـَــــבלּ ـَتـــــ ...
او ...
פـَـتّــی یڪــ "سـُـــرفــــﮧ" ڪُنــــב ...!!
غیــــــرت دارمــــــــ
روی خــــــــــــــاطراتمانـ !!!
بـــرای هـــر كســــی تعــــــریفشان نمــــیكنمـــــ...
تــــــــــــو فقـــــط مــــــــرد بــــــاش
و
انـــــــكارشـــــان نكـــــــن...
ايــــــن شعــــــــر ها بروند بــــــه جـــهنم
مــــن مجـــــنون آن لحظـــــه ام كـــه
قلبـــــــت زيـــــــر ســــرم دســــتو پا بــــزند
خدایا مرا ببخش که همه درها را زدم ولی...هیچکدام خانه تو نبود
سیاهی لبهایم
از سیگار نیست
سیاه پوش هزار حرف نگفته است
گاهی اوقات دلم میخواهد خرمایی بخورم و برای خود فاتحه ای بفرستم ؛ شادیش ارزانی کسانی که رفتنم را لحظه شماری میکردند !
کنج گلویم قبرستانیست پر از احساس هایی که زنده به گور شده اند به نام بغض !
بالاتر از سیاهی هم “رنگ” هست …
مثل رنگ این روزهای من !
دل من همانند اتوبوس های شهر شده !
غصه ها سوار میشوند فشرده به روی هم و من راننده ام که فریاد میزنم :
دیگر سوار نشوید !!! جا نیست …
دنیا دنیای ریاضی ست وقتی عشق را تقسیم کردند و تو خارج قسمت من شدی …
امشب غم ها برایم مهمانی گرفته اند و من میخواهم بترکانم همه ی بغض هایم را …
لااقل بیا بگو که دیگر به دیدنم نمی آیی شاید اشکی نشست گوشه چشم هایی که به این “در” خشک شده اند !